خاطرات بارداری 3

اسفند 95

سلام امیرعلی مامان.عزیزم امروز که این مطلب رو مینویسم 23هفته و 3روزته .هوا ابری و بارون شدیدی داره میاد. این روزا دیگه  شیطونیها و لگد زدناتو خوب متوجه میشم .بیشتر شبها که مامان داره میخوابه شما تازه بیدار شدی و شیطونی میکنی .

هفته پیش با بابا بزرگ و مامان بزرگ رفتیم برات سرویس کالسکه و کریرو ساک و روروءک و آغوشی گرفتیم.انقد تنوع زیاد بود و مارک های مختلف مامانی گیج شده بود نمیدونست کدوم رو انتخاب کنه ...آخه همشون قشنگ بودن.یه سری لحاف هم رفتیم از لایکو گرفتیم یه سری  سرویس رخت خواب نوزادی داخل تخت هم تو یه سایت پسندیده بودم و اینترنتی سفارش دادم فرستادن خونه بابابزرگ.

بابابزرگ هم این وسط بنده خدا هزینه هارو حساب میکنه.مامان بزرگ میگه وقتی گفتم نی نی سمیرا پسره بابابزرگ اشک توی چشماش جمع شد انقد که ذوق میکرد سومین نوه هم داره بدنیا میاد.

این روزا هفته ای یه جلسه کلاس آمادگی برای زایمان میرم تاانشالله بتونم گل پسرمو طبیعی بدنیا بیارم.یکشنبه اولین جلسه ای بود که رفتم صدای قلبتم برام گذاشتن شنیدم خیالم راحت شد ...اخه چند روز پیش میگو درست کردم و با بابا امیر عباس خوردیم اما من دوسه ساعت بعدش حالم حسابی بد شد و کار به بیمارستان کشید!ظاهرا حساسیت داشتم و بهم نساخته ....خلاصه اولین و آخرین بار بود که میگو خوردم...اون شب حسابی اذیت شدی و مامان کلی حالت تهوع داشت و از طرفی نگران بودم که داره بهت فشار میاد....رفتیم بیمارستان چندتا آمپول و سرم زدن و اومدیم خونه ساعت 10:30شب بود .

سریع رفتم خوابیدم ولی حساس شده بودم و احساس میکردم دیگه تکون نمیخوری ...خلاصه یکشنبه که صدای قلبتو شنیدم کلی خداروشکر کردم.این روزا مامان بزرگ مشغول خونه تکونیه ...و بقیه خرید های سیسمونی واسه بعد از عید نوروزه.

حدود دوهفته مونده به سال 96...سالی که قراره امیرعلی من بدنیا بیاد و رنگ تازه ای به زندگیمون ببخشه ...امسال سال خروس .سال تحویل هم ساعت 2بعدازظهره .

پسرم این روزا خیلی بابا امیرعباس مشغله داره از یه طرف میره درود واسه تدریس از طرفی نزدیک عیده و شرکت حسابی سرش شلوغه از طرفی هم پنج شنبه امتحان داره و داره درس میخونه...وقت نمیکنه به خودش و تغذیه اش برسه تند تند سرما میخوره!!اما تمام سختی هارو به عشق بدنیا اومدن تو تحمل میکنه و این انتظار شیرین تا روز تولدت تمام فشار هارو براش قابل تحمل میکنه.هرشب از سرکار که میاد خسته خسته اس ...اما بازم اول حال گل پسرشو میپرسه ...تلفنی صحبت میکنیم میگه پسر بابا چطوره ...وروجک تکون میخوره ؟

راستی یه مرغ مینا هم داریم کلی حرف میزنه اما میخوایم بفروشیمش !چون من هفته ای دو روز که بابا امیرعباس میره شهرستان میرم خونه مامان بزرگ و حمل و نقلش سخت شده برامون هم اینکه شما دیگه داری بدنیا میای و فرصت رسیدگی به مرغ مینامونو ندارم....دلم تنگ میشه براش کلی این روزا که هنوز نی نی تو خونمون نبود و من صبح تاشب که بابایی بیاد تنها هستم سرگرم بودم باهاش .