نفس مامان و بابا

خاطرات بارداری 2

1395/11/27 17:16
نویسنده : مامان سمیرا
23 بازدید
اشتراک گذاری

 

شنبه 23بهمن 1395

سلام فندق مامان بوس.شنبه 23بهمن ماه بود که رفتم سونوگرافی برای غربالگری سه ماهه دوم .وقتی

رسیدم منشی گفت چرا گوشیت آنتن نداشت زنگ زدم بگم دکتر ساعت 3 میاد .منم چون با مترو رفته بودم

داخل مترو آنتن نداشتم و ساعت 1 وقت داشتم 12:45رسیدم مطب .خلاصه باید دوسه ساعت الاف

میشدم .وضو داشتم از خانم منشی سجاده گرفتم و نمازمو همونجا خوندم بعد دفترچه بیمه رو داد که ببرم

کپی بگیرم ازش، منم رفتم کافینت کنار مطب.هوا خیلی خنک و بارونی بود .جوون میداد واسه پیاده روی

بخصوص اینکه سمت محل قبلیمون که پارسال خونمون اونجا بود رفته بودم (سلسبیل)اونجام که جوون میده

واسه دیدن مغازه های رنگارنگشآرام.فقط حیف بابا امیرعباس ایندفه باهام نیومد چون دیگه مرخصی نداشت

اخه این روزا هفته دو روز هم میره درود .خلاصه اینکه از کافینت که اومدم بیرون رفتم قدم بزنم و یه آبمیوه

هم بخورم که امیرعلی مامان انقد غر نزنه بگه مامان گرسنمه یه چیزی بخور دیگه.زیبا...همینطور که داشتم

قدم میزدم یهویی چشمم به یه اسباب بازی فروشی و یه  عروسک بانمک افتاد جلدی پریدم تو مغازه و اونو

واسه امیر علیم خریدم.چشمکگذاشتمش کنارآباژور تخت خودمون  .منو بابایی هم امیرعلی گذاشتیم اسمشو!محبتخندونک

 

 

                                                                         

 

 


                      

 

 

 

 

 

 

از مغازه که اومدم بیرون بابایی زنگ زد گفت دختر خریدات تموم شد راضی...آخه میدونست پول که تو حساب

من باشه فاتحه اش خوندسزبان...گفت سمیرا جان منشی دکتر به گوشیم زنگ زد گفت خانمت گوشیش

آنتن نداشت سری قبل به شما زنگ زدم بگید دکتر اومده و بیاد مطب.منم فرصت نکردم دیگه آبمیوه بخورم

زود رفتم مطب.تا برسم یه زن و شوهر رفته بودن برای سونو.نی نی اونا دختر بود باباهه میگفت یه عسل

داریم اینم چون هوا بارونی میزاریم باران!خانم دکترم به شوخی بهشون گفت الان اگه تگرگ میومد لابد تگرگ

خنده میذاشتین!!....خلاصه نوبت من شد و رفتم برای سونوگرفی تا گل پسرمو ببینم دلم خسابی  تنگ شد

بود برات...

خانم دکتر صورتت و لبهات رو دست و پاتو دقیق بهم نشون داد .میگفت این ساق پاشه تکونش میدادی ولی

من حس نمیکردم یکم محکمتر لگد بزن تا مامان متوجه شه...حرکتاتو.انگشتای کوچیکتم دقیق برام

درشتشون کرد و گفت اینم پنج تا انگشت گل پسرت.خجالت

خداروشکر همه چیز خوب بود هم شرایط خودم و هم شرایط شما.خوشحال و خندان از مطب اومدم بیرون که

بابایی زنگ زد که چه خبر چی شد.گفت الحمداله گل پسرت همه چیش اوکی بود.اونم کلی ذوق کردو

قربون صدقه مون رفت...خجالت

قبل از اینکه برم داخل مترو چشمم به بیه ساندویچی افتاد ساعت هم حدود سه ظهر بود پریدم رفتم یه

ساندویچ و نوشابه خوردم بعد راهی مترو حسن آباد شدم میخواستم برم کاموا بگیرم که این شلوار

پیشبندی که دارم برات میبافم رو کامل کنم.عزیز دل مامان این روزا برات کلی لباس زمستونی و کلاه و

کفش بافتم رنگای مختلف .مامان بزرگ مریم هم میگه دیگه انقد نباف یه سری بافتنی تو سیسمونیش هم

هست وقت نمیکنی اونا رو بپوشیونی ....

 

                                                                      

از حسن آباد هم سریع برگشتم رفتم نونوایی چهارتا نون سنگک گرفتم و رفتم سمت خونه.وقتی رسیدم

خونه ساعت 4:30بعداز ظهر بود خیلی خسته بودم این پیاده روی و پایین  و بالا رفتنای پله های مترو خستم

کرده بود .اومدم یکم استراحت کردم یه خورده به برگه های سونوگرافی نگاه کردم ....همش قربون صدقه ات

رفتم .تو دلم میگفتم زودتر بگذره بدنیا بیای ...بغلت کنم بوست کنم ....وای خدای من ....من سمیرا ...یعنی

مامان شدم ...باورم نمیشه...یعنی چهارماه دیگه روی ماهتو میبینم....امیرعلی یه دنیا دوستت دارم بحدی

گاهی بغض میکنم و اشک میریزم هنوز ندیدمت ...هنوز تکون خوردناتو حس نکردم....اما دنیای من شدی...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)